ئمشهو له ساێ چهوهیلد داکاسیامه بیلهم
تا گهر سفێدهگهر سوو، ههر ئێره جامه بیلهم
ئهی ئهور پڕ له واران، لهێ دار وشکه چوه توای؟
لهێ ژیر پرزه پرزه، بێ دهنگ وسامه بیلهم
تا روژهگهێ قێامهت، دل جم نیهخوهێ له جاگهێ !
لهو زلف تاڵ تاڵه، پاوهن له پامه بیلهم
ههر جور کهپر تهنیاێ، دهس گرتمه وه قهێدهو
تا چهو بپرتنیدن، داتؤچیامه بیلهم
واگهێ زهلان چهپاو کرد بووسان دڵخوهشیمان
ههم تام بێکهسی دهید، ههر دِ دهس پهتیمان
وهێ پرزه پرز نهرمهو ئێ ئاسمانه زانس
یهێ گام تر مهنؤدن تا فهسل بێکهسیمان
ئی ئاگره نیهزانم یهێ ههو له کوورهێا هات
ههر جوورِ کهپر سزیاێ چشتێ نهمهن له لیمان
ههێ داد دی نهمهنێه ئهسرێ ئڕا چهویلم
ئهورهیل داخداره، گیرن وه کز له جیمان
لهێ رێ تیهریک و چووله پهشێوو خهم له کووڵیم
رووشن تره ک له واران، یهێ گڕ بنووره پیمان
شاعر رضا موزونی
چه می گوئید؟
کجا شهد است این آبی که در هر دانه ی شیرین
انگور است؟
کجا شهد است؟ این اشک است
اشک باغبان پیر رنجور است
که شبها راه پیموده
همه شب تا سحر بیدار بوده
تاکها را آب داده
پشت را چون چفته های مو دوتا کرده
دل هر دانه را از اشک چشمان نور بخشیده
تن هر خوشه را با خون دل شاداب پرورده.
چه می گوئید؟
کجا شهد است این آبی که در هر دانه ی شیرین
انگور است؟
کجا شهد است؟ این خون است
خون باغبان پیر رنجور است
چنین آسان مگیریدش!
چنین آسان منوشیدش!
شما هم ای خریداران شعر من!
اگر در دانه های نازک لفظم
و یا در خوشه های روشن شعرم
شراب و شهد می بینید، غیر از اشک و خونم نیست
کجا شهد است؟ این اشک است، این خون است
شرابش از کجا خواندید؟ این مستی نه آن
مستی است:
شما از خون من مستید
از خونی که می نوشید
از خون دلم مستید!
مرا هر لفظ فریادی است کز دل می کشم بیرون
مرا هر شعر دریایی است
دریایی است لبریز از شراب خون
کجا شهد است این اشکی که در هر دانه لفظ است؟
کجا شهد است این خونی که در هر خوشه
شعر است؟
چنین آسان میفشارید بر هر دانه لبها را و
بر هر خوشه دندان را!
مرا این کاسه خون است ...
مرا این ساغر اشک است ...
چنین آسان مگیریدش!
چنین آسان منوشیدش!
شعر انگور از نادر نادرپور
عکس روستای چالگه
مرگ خودخواسته ی شاه توتها را
بارها دیده ام …
و یا خرمالوها
تنهایی و دسته جمعی !
وقتی…
خود را از درخت پایین می اندازند !
و قلبشان روی زمین پخش می شود !
با آرزوهایی له شده …
درختی که مستانه
دست در دست باد می رقصد …
و توتهای بی قراری
که بی پروا
در آغوش باد
خود را رها می کنند…
شبیه به من
که بارها در آغوش تو
شاه توت شده ام !
با قلبی که تکه هایش
در گوشه گوشه ی شهر روی زمین
پخش شده اند …
باد می وزد
شهر تکان می خورد
و باز شاه توتها
از میان آغوشها بر زمین می افتند …
شاید این بار …
شاعر : فاطمه دلخواه
تصویراز شاه توت باغ خودم ...دلتنگتان هستم...